تو را دراین تن پوش تصور میکنم...
با صندل ایی سپید گیسوان یخی...
رژ سرخی به رنگ گونه ی گیلاس رسیده
...و من ...
برفراز تپه ایی پوشیده از چمنی یک دست سبز...
که گسترده شده تا لب دریاچه...
آنجا که آبی آب را
درآغوش می کشد..
.و تو به همراه سیندرلای قلب پدر...
روی گسترهءچمن ها قدم می زنید...
و مرد آینده ی خانواده درست پشت سرشما
شیطنت میکند و اینسو آنسو می دود..
.گاهی باخود میگویم؛
تصورات اینچونین شیرینم را بهایی نمی توان گذاشت
وقتی با روحم...با قلبم...با احساسم...
خنکای نسیم حضورشان را لمس میکنم
جمعه 18 جولای 2014 -22:05 باین